~Niu diary☕

🍀It's all about niuvibe🍀

فردا

سلام بعد از نزدیک یک هفته

ببخشید که نیومدم وب هاتون رو بخونم(حدود هیفده تا ستاره اون بالا چشمک میزنه) حتما توی این چندروز میام و نظرم میزارم اصن کلا خیلی فضای مجازی رو خیلی دنبال نکردم و چیزی ندیدم این چند روز

آپدیت این مدت:

رفتم نمایشگاه لوازم تحریر و جامدادی و برگه کلاسور خریدم

دیروز با دوستان رفتم پارک بانوان و خیلی خوشگذشت

سهپسالار رفتم ولی کیف مورد نظر یافت نشد

تونستم جبران جزوه حرکت رو بنویسم

توی انتخاب واحد تکمیلی بیست و یک واحد درس برداشتم و واقعا میترسم از این ترم چون همه چی جدید و تخصصی و زیاده:(

 

و بالاخره از فردا دانشگاهم شروع میشه، برنامه این ترمم اینجوریه که شنبه از هفت صبح تا هفت شب دانشگاهم و پشت سر هم ژنتیک و سلول بنیادی و بافت و کشت سلول دارم،فرداش هم آزمایشگاه اینارو دارم پنجشنبش هم فیزیو سلول و متون تخصصی و دفاع مقدس دارم و قشنگ از پنجشنبه تا یکشنبه مورد عنایت قرار خواهم گرفت:)) ولی از درسام خیلی خوشم میاد و امیدوارم این استرسی که دارم مثبت باشه تا کاذب ^^

 

۲۹ شهریور ۰۴ ، ۱۷:۰۲ ۰ نظر
Niush 🪷

اولین تجربه شهربازی^^🫶🏻

خوب خوب

سلام

غروب سه شنبه بود که حدود بیست نفر راه افتادیم به سمت خونه مادری مون نزدیک اراک، وسط راه برای شام قم نگهداشتیم که باور کنید مهد فست فوده و بهترین پیتزایی دنیا شهرما عه، اصلا از میزان پر بودن و خوشمزگیش نمیتونم چیزی بگم و طی این دوازده سالی که ما همیشه میخوریم وقتی گذرمون به اونجا میفته، یک درصد هم از کیفیتش کم نشده ولی خوب یکم گرون تر شده که اگه همین مقدار رو توی تهران بخوایی بخری حدود نهصد تا یکو دویست قطعا ازت پول میگیرن:) خلاصه ساعت سه و نیم صبح بود که رسیدیم منزل و چهارو نیم به خواب فرو رفتیم، شاید باورتون نشه ولی ساعت نه صبحش همه بیدار بودیم و اونم بخاطر باباها بود که همیشه زودبیدار میشن وگرنه ما همچنان توانایی خوابیدن رو داشتیم:)

برای ناهار روز چهارشنبه بود که دامادمون تصمیم گرفت برامون کباب ماهیتابه ای دودی (که البته توی سینی بزرگ بود ) و روی آتیش نرم میشد درست کنه و واقعا یکی از بهترین گوشت هایی بود که خوردم و به دو بشقاب بسنده کردم اما همچنان جا داشتم^^

شبش بود که رفتیم شهربازی اراک و شاید باورتون نشه ولی اولین بار توی این بیست و یک سال زندگیم بود که شهربازی میرفتم و وااااقععاااا خوش گذشت بهم ولی بماند که بزرگترا جیگرمونو درآوردن اینقدر غر زدن ولی خوب خیلی خوب بود، اول سفینه سوار شدیم تا عقده های کودکی خواهرام از بین بره چون توی سن اونا راهشون نمیدادن و وسایل ها مثبت دوازده سال بود ولی الان به آرزوشون رسیدن، بعدش هم رفتیم کشتی هدهد که واقعا خیلی هیجان نداشت ولی خوب اونم برای تشدید خاطرات بود و برای آخرین وسیله هم چلنجر سوارشدیم... که البته من چقدر سرش فوش خوردم چون واقعا بقیه ترسیده بودن ولی به من خیلی خوشگذشت و بیشتر از هیجان خنده دار بود چون موقعیت بقیه رو میدیدم و جیغ هایی که میزدن، فکر کن روی هوا کج باشی بعد عین موقعی که میخوایی لباس پهن کنی هی بتکوننت و اینور اونورت‌ کنن و واقعا خیلی حال داد این آخری و از اون روز به بعد بود که همه صداشون رو از دست داد😂😂(هنوزم دارم نفرین میشم) ولی رنجر توی گلوم گیر کرد که اجازه ندادن برم ولی من خیلی دلم پیشش گیره ،خوب هیجان دوست دارم چیکار‌کنم🥹

روز پنجشنبه هم قرار بود بریم اسکون ولی خوب نشد و برای ناهار هم آبگوشت داشتیم که من فقط تیلیت میخورم نه بیشتر:) شب هم اتفاقات ناگواری افتاد ولی به خیر خوشی گذشت تا اینکه به قسمت جذاب جیگر و دل قلوه میرسیم اگر فکر میکنید که آبگوشت و پنج کیلو جیگرو دل قلوه توی یک روز نمیشه خورد باید بگم سخت در اشتباهید چون برای یک لر چیز عجیبی نیست وقتی زندگیش به گوشت بسته:))و اولین بار بود که از قلوه خوشم اومد و واقعا مزه گوشت میداد اما همچنان هم نسبت به جیگر گارد دارم و کم خوردم:)) در آخر هم با یک چایی نبات آتیشی تمامی خستگی هایمان را در کردیم (اینقدر که من این چندروز چایی دودی خوردیم تا یک هفته چایی بدنم تامینه).

جمعه صبح هم بعد از صبحانه راه افتادیم به سمت بهشت زهرا سر راه و برای داییم که شهید عملیات مرصاد بودن فاتحه خوندیم و سر زدیم ودر آخر سر ماشین و کج کردیم و یک راست به تهران بازگشتیم، اینقدر خسته بودیم از ساعت چهار تا یازده شب خوابیدیم و حتی بعد یه خوراکی آخر شبی ریز بازهم خوابیدیم تا به امروز صبح.

امروزم دیگه اولین روز دانشگاه ها بود ولی خوب دیگه درس عبرت شده که هفته اول کسی نمیره بنابر این ما از هفته دیگه به خط میشیم^^

 

پ.ن:راستی امروز مدرک دوره کارآموزیم اومد و واقعا دلم تنگ اون روزها شدم، چقدر زودگذشت:)

۲۳ شهریور ۰۴ ، ۱۸:۵۵ ۲ نظر
Niush 🪷

شکست یا چی؟؟

خوب بدون معطلی میرم سراغ اصل مطلب

نتونستم

نشد

تنبلی کردم

توی جو بودم

همیشه خدا اینا بهونه هایین که برای خودم میارم وقتی یه کاری رو انجام نمیدم،اخه مگه میشه یه آدمی بدونه که این کارا برای آیندش و زندگیش خیلی مهمه و نسبت بهشون سرد و بی تقاوت باشه بعد از یک مدتی، میدونی کل وجودم از خواستنه ولی کل کارام دقیقا برخلاف این چیزیه که تو وجودمه و نمیدونم شاید چون اپی ژنتیکیه شاید چون زیادی کمال گراییمه یا شایدم چون بخاطر محیطیه که توشم،خونمون، ولی میتونم بگم اینکه فقط فیلم دیدم و دسر درست کردم این سه روز و کلی خوابیدم،واقعا خرس قطبی درونم خواب تابستونیه عمیقی داشت، و آخرین چیزم اینکه امیدوارم دانشگاه حداقل فشاری باشه که منو به خودم بیاره اذیت کنندست صدای منفی توی مغزم توی همچین موقعیت هایی.

۱۸ شهریور ۰۴ ، ۲۰:۱۲ ۵ نظر
Niush 🪷

روز اول و دوم✨

خوب پنجشنبه روز اول چالش بود و در کمال ناباوری تونستم به همه اهداف اصلیم برسم ،هم دوصفحه بیوشیمی هم ۴یونیت زبان و هم جزوه حرکت هرچند که حرکتم بیشتر از یک ساعت شد و در مجموع حدود۵ساعت تونستم درس بخونم⁦(⁠◔⁠‿⁠◔⁠)⁩

اما روز جمعه(روز دوم چالش) بعد از کلاس صبحم تونستم اون ما بین فقط بیوشیمی و جزوه حرکت رو بنویسم و بخونم که چیزی حدود دوساعت و پنجاه شد اما زبان رو نتونستم کار کنم و سرش تنبلی کردم یکم چون وقتی هم رسیدم خونه خسته بودم ولی آیا مگه اهمیت داره خستگی من؟؟توی آینده همین روزا از دماغم در میاد:))امروز حتما باید جبرانش بکنم...

 

پ.ن:ازتون میخوام برام دعا کنید از دانشگاه بهم زنگ بزنن بگن قبول شدی بیا میخوایمت⁦(⁠。⁠ŏ⁠﹏⁠ŏ⁠)⁩

پ.ن۲:دیروز به زور بچه هارو راضی کردم بزارن امروز بریم استخر تا منم بتونم بیام ولی هم انتخاب واحد تکمیلی هم فرمی که باید بدم دانشگاهمو یادم رفته بود کارشون برای امروزن:))

پ.ن۳:دیروز سر کلاس آخرمون همینجوری که توی حال خودم بودم و داشتم به صحبت های استادم گوش میدادم یهو گفتن که مثلا همین آزمایشگاه سلولی مولکولی رو قراره بدیم دست نیوشا!!!!حتی ریل تایم PCR هم خریدیم، و منو میگییییییییییییی در عین حال هجوم صدتا احساس رو متوجه شدم از خوشحالی اینکه یکی روم حساب کرده و بهم امید داره و حتی شاید توانایی و اعتمادی که من خودم رو در اون حد نمیبینم ولی اون من رو میبینه و هم احساس مسئولیت فشار سنگین که دیگه از امروز قضیه وجود من توی موسسمون یه چیز حیاتی میتونه باشه و این یه فرصتیه که باید ببینم چقدر خودم لایقشم که میتونم بدستش بیارم یانه^^در هرصورت دیگه باید دوبرابر قبل تلاش بکنم چون دیگ زندگی بزرگسالی برام شروع شده مثل اینکه...:)))

۱۶ شهریور ۰۴ ، ۰۶:۲۱ ۱ نظر
Niush 🪷

چالش ۱۵روزه📈

تاریخ شروع چالش:1404/6/13🔜

🔚تاریخ پایان چالش:1404/6/27

 

کارهای چالشی:

1- تمام کردن و یادگیری کامل فصل اول بیوشیمی(روزی 2 صفحه)🧑🏻‍🔬

2- خلاصه نویسی و خواندن زبان(روزی4 درس کوتاه)🧑🏻‍🏫

3- خواندن دروس کلاس جمعه و نوشتن جزوه(روزی نیم تا یک ساعت)✍🏻

 

کارهای اضافه بر سازمان(دراولویت دوم(دلی)):

1- تمرین دست چپ یا ورزش هرروز🧘🏻

2-تمرین کالیمبا(روزی تا 2 تا فیلم)🎼

3- خواندن استرنبرگ فصل اول(روزی نیم ساعت)📝

 

اهداف چالش:

1-آمادگی برای شروع ترم جدید و جلوگیری از  تنبل شدن

2- رویارویی با سخت ترین کارهای درحال حاضر زندگیم و تبدیل کردنشون به یک فرآیند خودکار

3- افتخار به خودم و زیادتر شدن ظرفیت مغزم

4- یک قدم نزدیک تر شدن به اهداف پنج سال آیندم

 

جایزه:بابل تی و موچی^^یا کتاب:)یا شایدم یه سینما@-@

 

پ.ن:هرروز یا یک روز درمیون هم باید اینجا آپدیت از کارهام بدم:)

 

۱۴ شهریور ۰۴ ، ۱۴:۰۳ ۰ نظر
Niush 🪷

یک کمک و سوال(موقت)

ازتون یک سوال داشتم اونم اینکه من دلم میخواد تا قبل از شروع دانشگاه ها یه چالش پونزده روز برای خودم بزارم که از ۳تا کار تشکیل شده:

🧑🏻‍🔬اولیش اینکه بتونم یک فصل بیوشیمی رو از پایه شروع کنم و ببندم

🧘🏻دومیش میشه هرروز ورزش بکنم

🧑🏻‍🏫سومیش اینکه هرروز زبان بخونم

دقیقا سه تا کاری که خیلییی ازم انرژی میگیره و سخته برام و همیشه بهونه جور میکنم تا سمتشون نرم.

سوالی که دارم اینکه شما اگه همچین چالشی میخواستید برای خودتون انجام بدید به چه نکته هاییش توجه میکردید؟یعنی تبصره مبصره چی مینوشتید؟یا اصن به نظر خودتون سه تا کاری که دوست ندارید رو بخوایید همزمان براش چالش بزارید به نظرتون منطقی بود یانه؟ممنون میشم بگید:)🩷

۱۴ شهریور ۰۴ ، ۱۲:۴۵ ۵ نظر
Niush 🪷

زندگی بدون مغز!!

یکی از کلیپ‌های جالبی که توی این چند وقته فضای مجازی خیلی وایرال شده نمی‌دونم درباره‌اش می‌دونید یا نه و منم خیلی دقیق راجع به جزئیاتش یادم نمیاد این بوده که یه آقایی تا سن ۳۰ ۴۰ سالگی فکر کنم زندگی خیلی عادی داشته و کارشو داشته شغلشو داشته درآمدشو داشته زن و بچه و خونه زندگیشو داشته و همه چیز خیلی نرمال بوده تا اینکه می‌رسه یه روزی از خواب پا میشه با یک سردردی فکر کنم که به پزشک مراجعه می‌کنه و بعد از ام آر آی که می‌گیره میفهمه مغز نداره!!یعنی فقط پل مغزی بصل النخاع و مخچه داشته بیشتر قسمت های پس سری مغزش که نداشته وجود داشته و خوب این خیلی چیز عجیبیه.

 

بعد این چندوقت داشتم فکر میکردم که واقعا کارهای ساده‌ای مثل ازدواج کردن بچه داشتن کار کردن و پول درآوردن و یه محیط امن داشتن و یه شغل ثابت داشتن خیلی نیاز به فشار یا سوزوندن فسفر نداره حتی یه آدم بی مغز ناقصم میتونه انجام بده و میشه نتیجه گرفت که مغز ما برای کارهای خیلی خیلی دشوارتر و سخت‌تر که فقط گونه انسان از پسش برمیاد طراحی شده که این خیلی متناقض با همه حرف‌هایی که هر روز تو گوشمون می‌خونن  و تو فضای مجازی میگن؛ نمی‌خواد درس بخونی، نمی‌خواد کار پیدا کنی، الان اونایی که دکتر مهندس شدن مگه کجای دنیا رو گرفتن؟، انتگرال و ریاضی به چه دردی می‌خوره؟، فلسفه و منطق به چه دردی می‌خوره؟ پزشکی و دونستن قسمت‌های بدنت به چه دردی می‌خوره؟ یادگیری موسیقی و نت خوانی به چه کارت میاد؟ و خیلی چیزای دیگه که واقعا شنیدنشون درد داره پس به نظرم ما باید خیلی درست‌تر و دقیق‌تر از مغزمون استفاده بکنیم چون این موهبتیه که خدا به ما داده تا تفاوتی با بقیه گونه‌های جاندار داشته باشیم، این حرفا رو نمی‌زنم تا به شما تلنگر بزنم بلکه یه تلنگریه برای خودم!!!:))

امان از استعمار نوین...

۱۱ شهریور ۰۴ ، ۱۹:۰۲ ۹ نظر
Niush 🪷

پنجشنبه و جمعه^^

خوب از پنجشنبه شروع میکنیم:

روز چهارشنبه بود که دیدم کانال دانشگاهمون یه تبلیغ گذاشته از موسسه مسعودفرزام که یک دوره رایگان الایزا برای پنجشنبه برگزار میکنن و منم که سرم درد میکنه برای یادگرفتن و کارهای آزمایشگاهی و تحقیقات:) برای همین پوسترش رو برای استادم فرستادم تا ازشون بپرسم به نظرشون خوبه که شرکت بکنم یانه و خوب جواب معلوم بود، البته! و منم یاد دوستام افتادم که یکیشون میکروب باهم توی یه دانشگاه میخونیم و یکی هم سلولی مولکولی تهران جنوب، خانوم میکروب رو بزوررر راضی کردم که دست از کراتین کردن موهاش بکشه و باهام بیاد و واقعا برای راضی کردنش خیلی حرص باید بخوری:) اما خانوم سلول مربی تکواندو هستن و تایمشون نخورد:(بنابراین دونفری تصمیم گرفتیم که تایم دوم رو بریم و توی میرداماد بود و تقریبا نزدیک. خلاصه پنجشنبه ساعت یازده و رب بود که ماشین و برداشتم و رفتم دنبالش تا بریم سر کلاس که مشکل ما از پیداکردن مقصد به پیداکردن جای ماشین تغییر پیدا کرد اما یه پارکینگی پیدا کردیم و با هزار بدبختی خودمونو سر تایم رسوندیم و بماند که چقدر کرایه ساعتیش بالابود:///خلاصه رسیدیم و برای بخش اول بهمون تئوری روش کار و کیت رو توضیح دادن و یه استراحت کوتاه پذیرایی با چای و بیسکوییت و بعدش رفتیم سراغ بخش عملی که بهترین کاری که میشه برای یه دانشجو کرد اینکه اینقدر وسیله آزمایشگاهی وجود داشته باشه که هرکسی بتونه انفرادی انجامش بده و خوب از این نظر من دوبرابر خیلی بیشتر خوشحال شدم که همچین کارگاهی رفتم^^ دیگه بخش عملیمون تموم شد و آخرش که برای بررسی تست رفتیم استادمون گفت که اندازه هات خیلی خوب و خیلی نزدیک به استاندارده و خانوم محترمی که از ادرارشون نمونه گرفتی باردار نیستند:)) دیکه کارگاه تموم شد و مدارک ماهم یک ماه دیگه آماده میشه ولی توی راه برگشت اگر فکر میکردم که قراره برم خونه کور خوندم و سر ماشین و کج کردم بعد از رسوندن دوستم به تره بار تا خریدهای خونه رو انجام بدم و میتونم بگم اگه دلتون برای شمال تنگ شده میتونید یک تجربه نزدیک به مرگ از شدت گرمی و شرجی بودن رو توی تره بارهای محلتون داشته باشید:))))

 

روز جمعه:

از اونجایی که هفته پیش نتونستم برم سرکلاس چون رفته بودیم تفریح خارج از تهران، چوبش رو کاملا خوردم چون همون هفته رفتیم سر مبحث جدید حرکت که از خود کتاب بانیچ هم نبود از گایتون شروع کردیم به یادگیری پایه این مسئله. دیگه خلاصه به یک بدبختی که شد یکم از اول وویس کلاس رو گوش دادم و نصفه جزو دوستم رو شیش صبحی خوندم که خداروشکر استادم اول کلاس دوباره هفته پیش رو مرور کرد چون مبحث های پایه و مهمی هستند و من باید دوبرابر برای این هفته تلاش کنم هم یادگیری هفته پیش هم این جلسه گذشته و جزوه بنویسم و شکل بکشم:) سر تایم استراحت هم برای جلوگیری از بیکاری نشستم و یکم جزوه رو کامل کردم و نقاشی کشیدم و همینطور به ایده های بچها برای کلاس طراحیشون گوش کردم و متوجه شدم برای پاییز نمایشگاه داریم و همه توی مرحله تایید ایده و کانسپتشون توسط استاد گیر کردن چون بهترین ها انتخاب میشن😌 دیگه ساعت پنج شد و کلاس بعدیمون شروع شد و زودتر تموم کردیم چون تولد سوپرایزی یکی از بچه ها بود و کلی خوش گذشت اما من یک مشکلی برام پیش اومدو مجبور شدم زودتر بیام و به خوراکی ها و کیک نرسیدم:))من طلسم شده تولدهای جمعه هام:))

بعد از کلاس صبحمون بود که رفتم برای استادم از کارآموزی که شرکت کردم تعریف کردم و گفتم که خیلی بیشتر از قبل مصمم و علاقه مند شدم که توی این مسیر درس بخونم ولی اینقدر حجم مطالب زیاد و من همه چیز باید بخونم که گیج شدم و نیاز داشتم یکی گره های ذهنیم رو باز بکنه و برای بار هزارم از وجود استاد توی زندگیم خداروشکر کردم، بهم گفتش که خیلی جو گیر نشو و هیجاناتت رو کنترل کن از کتاب ها و منابع پایه شروع بکن و اونهارو خیلی دقیق‌تر بخون چون توی کتاب ها و مقالات دیگه هشتاد درصد تکراری و چند درصد جدیدن پس خیلی دیگه بعد از یک مدت نمیخواد تایم زیادی بزاری ولی از همین الان کم کم شروع کن تا برسی:)) امیدوارم دانشگاه ها زودتر شروع بشه تا بتونم یه روتین آدمیزادی بریزم و از خونه و مخصوصا اتاقم دور باشم:))

خیلی دارم از درس و دانشگاه حرف میزنم نه؟!!!این بده...

 

 

۰۹ شهریور ۰۴ ، ۲۱:۲۷ ۲ نظر
Niush 🪷

جشن

سه شنبه شب بود که از طرف خالم رفتیم دانشگاه علوم پزشکی ایران تا توی مراسم جشن پنجاه سالگی دانشگاه، روز کارمند و روز داروساز شرکت بکنیم، مجری مراسم اقای طالبی(مجری سلام صبح بخیر) بود و بخش های متنوعی داشت آقای کاکاوند رو آوردن تا از وجه اشتراک پزشکی و شعر و ادبیات فارسی برامون صحبت بکنن،گروه موسیقی سنتی آوردن ، آقای توکلی رئیس دانشگاه برامون صحبت کردن ، از کارمند ها و دستیارهای نمونه تقدیر کردند و کیک بریدند(که کاملا مشخص بود به ماها هیچی نمیدن) و در آخر هم طلیسچی اومد که سالن همایش کلا رو هوااا بود و مثل کنسرت هاش بودو خوب من فقط همون آهنگ پاقدمش رو میشناختم و با همونم حال کردم ولی بقیه داشتن باهاش از اول تا آخر همراهی میکردن :))در کل شب خوبی بود .

اولین چیزی که میتونم به جرئت بگم اینکه واقعا لول محیط و ساختمان ها و آدم ها و جشن ها توی دانشگاه های دولتی زمین تا آسمون فرق داره و واقعا ارزشش رو داره که آدم برای همچین جاهایی تلاش بکنه تا بتونه درس بخون و به نظرم باید خیلی پوست کلفت باشی تا از پس همچین موقعیتی بربیاد و این میشه قشنگترین بخش ماجرا زندگی اون طرف:))

امیدوارم منم بتونم برای ارشدم تو دانشگاه های دولتی تهران قبول بشم اما گاو نر میخواهد و مرد کهن...

۰۷ شهریور ۰۴ ، ۱۰:۳۵ ۴ نظر
Niush 🪷

درباره روز های اخیر⁦>⁠.⁠<⁩

بعد از چند روز سلام^^

دقیقا عصر پنجشنبه( بعد از انتخاب واحد و امتحان فیزیولوژی گیاهی)بود که ما راهی یه تعطیلی کوچیک به ویلا خالمینا خارج از تهران شدیم تا بعد از دوماه بتونیم از تعطیلات تابستانه و بی امتحانی لذت ببریم:)

وقتی شب پنجشنبه رسیدیم سالاد ماکارونی خوردیم که مامانم درست کرد و خوب دست پخت مادر من زبان زد فامیله و همیشه بیشترین چیزی که خدارو بابتش شکر میکنم ژن لاغریه که اگه نداشتم باید بالای صد کیلو میبودم تا الان از بس غذا میخورم و غذاهای مامانمو دوست دارم:) و خوب سالاد ماکارونی هم یه غذایی هست که ما برای تولدامون بیشتر درست میکنیم یعنی غذای مورد علاقه متولد توی روز تولدش که مال من همیشه سالاد ماکارونیه، در طول سال هم شاید بخوریم ولی خوب اون مراسم رو خاص تر میکنه و ارزشش رو بیشتر:)

روز جمعه قرار بود بریم فیلبند(فیل بند) که کنسل شد و خانواده ترجییییییح دادند که خواب و استراحت مناسب ترین گزینه توی تعطیلاته نه گشت و گذار و بقیه روزهم به بازی و خواب و غذا و چایی و غیبت گذشت و شب هم بازی مونوپولی که داشت خاک میخورد رو پیدا کردیم و مشغول شدیم که در آخر این سه روز از شیش دستی که بازی شد بنده سه دستش رو با اختلاف بردم^^روز شنبه بود که میخواستیم برای روز پزشک برای پدرم دل و جیگر بگیریم ولی خوب اونم کنسل شد چون هیچ کشتاری توی اون چند روز انجام نشده بود و با میرزا قاسمی و فالوده خونگی شبمون رو سر کردیم تا دیروز که دیگه برای ناهار ابگوشت رو زدیم بر بدن و برای عصر راهی تهران شدیم و وقتش بود که با گربه ها و تاب سواری و هوای سرد شب و چایی دودی خداحافظی کنیم که واقعا به نظرم بهترین چند روز اخیر بود و کلی بهم خوش گذشت.⁦(⁠◍⁠•⁠ᴗ⁠•⁠◍⁠)⁠❤⁩

البته که بهترین بخش این چند روز دور بودن از گوشی و اینترنت و وقت بیشتر گذروندن با خانواده و لذت بردن از طبیعت بود که توی شهرای شلوغ و پر جمعیتی مثل تهران آدم ها از همچین فرصتی واقعا محرومن و نیازه که چند وقت یک بار دور از این آلودگی باشن تا مغزشون اکسیژن خالص دریافت بکنه ^^

صبح امروز هم خواهرم و بچهاش اومدن خونمون و من هنوز نتونستم

نه اتاقمو جمع بکنم

نه به کاری برسم

نه جمع بندی مرداد ماه رو داشته باشم و برای شهریور برنامه بریزم

نه لباسامو بشورم

نه خونرو جارو بزنم

نه حموم برم

نه جزوه بنویسم

نه وب هاتون رو بخونم

که امیدوارم تا شب بتونم به همه این کار ها برسم^^

الانم برق هامون رفته که فکر کنم این برنامه ها رو باید هفت به بعد اجرا کنم:))

۰۴ شهریور ۰۴ ، ۱۷:۳۴ ۱ نظر
Niush 🪷