خوب از پنجشنبه شروع میکنیم:
روز چهارشنبه بود که دیدم کانال دانشگاهمون یه تبلیغ گذاشته از موسسه مسعودفرزام که یک دوره رایگان الایزا برای پنجشنبه برگزار میکنن و منم که سرم درد میکنه برای یادگرفتن و کارهای آزمایشگاهی و تحقیقات:) برای همین پوسترش رو برای استادم فرستادم تا ازشون بپرسم به نظرشون خوبه که شرکت بکنم یانه و خوب جواب معلوم بود، البته! و منم یاد دوستام افتادم که یکیشون میکروب باهم توی یه دانشگاه میخونیم و یکی هم سلولی مولکولی تهران جنوب، خانوم میکروب رو بزوررر راضی کردم که دست از کراتین کردن موهاش بکشه و باهام بیاد و واقعا برای راضی کردنش خیلی حرص باید بخوری:) اما خانوم سلول مربی تکواندو هستن و تایمشون نخورد:(بنابراین دونفری تصمیم گرفتیم که تایم دوم رو بریم و توی میرداماد بود و تقریبا نزدیک. خلاصه پنجشنبه ساعت یازده و رب بود که ماشین و برداشتم و رفتم دنبالش تا بریم سر کلاس که مشکل ما از پیداکردن مقصد به پیداکردن جای ماشین تغییر پیدا کرد اما یه پارکینگی پیدا کردیم و با هزار بدبختی خودمونو سر تایم رسوندیم و بماند که چقدر کرایه ساعتیش بالابود:///خلاصه رسیدیم و برای بخش اول بهمون تئوری روش کار و کیت رو توضیح دادن و یه استراحت کوتاه پذیرایی با چای و بیسکوییت و بعدش رفتیم سراغ بخش عملی که بهترین کاری که میشه برای یه دانشجو کرد اینکه اینقدر وسیله آزمایشگاهی وجود داشته باشه که هرکسی بتونه انفرادی انجامش بده و خوب از این نظر من دوبرابر خیلی بیشتر خوشحال شدم که همچین کارگاهی رفتم^^ دیگه بخش عملیمون تموم شد و آخرش که برای بررسی تست رفتیم استادمون گفت که اندازه هات خیلی خوب و خیلی نزدیک به استاندارده و خانوم محترمی که از ادرارشون نمونه گرفتی باردار نیستند:)) دیکه کارگاه تموم شد و مدارک ماهم یک ماه دیگه آماده میشه ولی توی راه برگشت اگر فکر میکردم که قراره برم خونه کور خوندم و سر ماشین و کج کردم بعد از رسوندن دوستم به تره بار تا خریدهای خونه رو انجام بدم و میتونم بگم اگه دلتون برای شمال تنگ شده میتونید یک تجربه نزدیک به مرگ از شدت گرمی و شرجی بودن رو توی تره بارهای محلتون داشته باشید:))))
روز جمعه:
از اونجایی که هفته پیش نتونستم برم سرکلاس چون رفته بودیم تفریح خارج از تهران، چوبش رو کاملا خوردم چون همون هفته رفتیم سر مبحث جدید حرکت که از خود کتاب بانیچ هم نبود از گایتون شروع کردیم به یادگیری پایه این مسئله. دیگه خلاصه به یک بدبختی که شد یکم از اول وویس کلاس رو گوش دادم و نصفه جزو دوستم رو شیش صبحی خوندم که خداروشکر استادم اول کلاس دوباره هفته پیش رو مرور کرد چون مبحث های پایه و مهمی هستند و من باید دوبرابر برای این هفته تلاش کنم هم یادگیری هفته پیش هم این جلسه گذشته و جزوه بنویسم و شکل بکشم:) سر تایم استراحت هم برای جلوگیری از بیکاری نشستم و یکم جزوه رو کامل کردم و نقاشی کشیدم و همینطور به ایده های بچها برای کلاس طراحیشون گوش کردم و متوجه شدم برای پاییز نمایشگاه داریم و همه توی مرحله تایید ایده و کانسپتشون توسط استاد گیر کردن چون بهترین ها انتخاب میشن😌 دیگه ساعت پنج شد و کلاس بعدیمون شروع شد و زودتر تموم کردیم چون تولد سوپرایزی یکی از بچه ها بود و کلی خوش گذشت اما من یک مشکلی برام پیش اومدو مجبور شدم زودتر بیام و به خوراکی ها و کیک نرسیدم:))من طلسم شده تولدهای جمعه هام:))
بعد از کلاس صبحمون بود که رفتم برای استادم از کارآموزی که شرکت کردم تعریف کردم و گفتم که خیلی بیشتر از قبل مصمم و علاقه مند شدم که توی این مسیر درس بخونم ولی اینقدر حجم مطالب زیاد و من همه چیز باید بخونم که گیج شدم و نیاز داشتم یکی گره های ذهنیم رو باز بکنه و برای بار هزارم از وجود استاد توی زندگیم خداروشکر کردم، بهم گفتش که خیلی جو گیر نشو و هیجاناتت رو کنترل کن از کتاب ها و منابع پایه شروع بکن و اونهارو خیلی دقیقتر بخون چون توی کتاب ها و مقالات دیگه هشتاد درصد تکراری و چند درصد جدیدن پس خیلی دیگه بعد از یک مدت نمیخواد تایم زیادی بزاری ولی از همین الان کم کم شروع کن تا برسی:)) امیدوارم دانشگاه ها زودتر شروع بشه تا بتونم یه روتین آدمیزادی بریزم و از خونه و مخصوصا اتاقم دور باشم:))
خیلی دارم از درس و دانشگاه حرف میزنم نه؟!!!این بده...
سلام
قشنگه اتفاقا
روند رشد رو دارید می نویسید و بعدش هم میاید یه نگاهی میندازید ببینید چقدر این مسیری که طی کردید درست بوده و اصلاحش می کنید گاهی