خوب خوب
سلام
غروب سه شنبه بود که حدود بیست نفر راه افتادیم به سمت خونه مادری مون نزدیک اراک، وسط راه برای شام قم نگهداشتیم که باور کنید مهد فست فوده و بهترین پیتزایی دنیا شهرما عه، اصلا از میزان پر بودن و خوشمزگیش نمیتونم چیزی بگم و طی این دوازده سالی که ما همیشه میخوریم وقتی گذرمون به اونجا میفته، یک درصد هم از کیفیتش کم نشده ولی خوب یکم گرون تر شده که اگه همین مقدار رو توی تهران بخوایی بخری حدود نهصد تا یکو دویست قطعا ازت پول میگیرن:) خلاصه ساعت سه و نیم صبح بود که رسیدیم منزل و چهارو نیم به خواب فرو رفتیم، شاید باورتون نشه ولی ساعت نه صبحش همه بیدار بودیم و اونم بخاطر باباها بود که همیشه زودبیدار میشن وگرنه ما همچنان توانایی خوابیدن رو داشتیم:)
برای ناهار روز چهارشنبه بود که دامادمون تصمیم گرفت برامون کباب ماهیتابه ای دودی (که البته توی سینی بزرگ بود ) و روی آتیش نرم میشد درست کنه و واقعا یکی از بهترین گوشت هایی بود که خوردم و به دو بشقاب بسنده کردم اما همچنان جا داشتم^^
شبش بود که رفتیم شهربازی اراک و شاید باورتون نشه ولی اولین بار توی این بیست و یک سال زندگیم بود که شهربازی میرفتم و وااااقععاااا خوش گذشت بهم ولی بماند که بزرگترا جیگرمونو درآوردن اینقدر غر زدن ولی خوب خیلی خوب بود، اول سفینه سوار شدیم تا عقده های کودکی خواهرام از بین بره چون توی سن اونا راهشون نمیدادن و وسایل ها مثبت دوازده سال بود ولی الان به آرزوشون رسیدن، بعدش هم رفتیم کشتی هدهد که واقعا خیلی هیجان نداشت ولی خوب اونم برای تشدید خاطرات بود و برای آخرین وسیله هم چلنجر سوارشدیم... که البته من چقدر سرش فوش خوردم چون واقعا بقیه ترسیده بودن ولی به من خیلی خوشگذشت و بیشتر از هیجان خنده دار بود چون موقعیت بقیه رو میدیدم و جیغ هایی که میزدن، فکر کن روی هوا کج باشی بعد عین موقعی که میخوایی لباس پهن کنی هی بتکوننت و اینور اونورت کنن و واقعا خیلی حال داد این آخری و از اون روز به بعد بود که همه صداشون رو از دست داد😂😂(هنوزم دارم نفرین میشم) ولی رنجر توی گلوم گیر کرد که اجازه ندادن برم ولی من خیلی دلم پیشش گیره ،خوب هیجان دوست دارم چیکارکنم🥹
روز پنجشنبه هم قرار بود بریم اسکون ولی خوب نشد و برای ناهار هم آبگوشت داشتیم که من فقط تیلیت میخورم نه بیشتر:) شب هم اتفاقات ناگواری افتاد ولی به خیر خوشی گذشت تا اینکه به قسمت جذاب جیگر و دل قلوه میرسیم اگر فکر میکنید که آبگوشت و پنج کیلو جیگرو دل قلوه توی یک روز نمیشه خورد باید بگم سخت در اشتباهید چون برای یک لر چیز عجیبی نیست وقتی زندگیش به گوشت بسته:))و اولین بار بود که از قلوه خوشم اومد و واقعا مزه گوشت میداد اما همچنان هم نسبت به جیگر گارد دارم و کم خوردم:)) در آخر هم با یک چایی نبات آتیشی تمامی خستگی هایمان را در کردیم (اینقدر که من این چندروز چایی دودی خوردیم تا یک هفته چایی بدنم تامینه).
جمعه صبح هم بعد از صبحانه راه افتادیم به سمت بهشت زهرا سر راه و برای داییم که شهید عملیات مرصاد بودن فاتحه خوندیم و سر زدیم ودر آخر سر ماشین و کج کردیم و یک راست به تهران بازگشتیم، اینقدر خسته بودیم از ساعت چهار تا یازده شب خوابیدیم و حتی بعد یه خوراکی آخر شبی ریز بازهم خوابیدیم تا به امروز صبح.
امروزم دیگه اولین روز دانشگاه ها بود ولی خوب دیگه درس عبرت شده که هفته اول کسی نمیره بنابر این ما از هفته دیگه به خط میشیم^^
پ.ن:راستی امروز مدرک دوره کارآموزیم اومد و واقعا دلم تنگ اون روزها شدم، چقدر زودگذشت:)
پیتزا شهرما گرون شده
قبلاً خیلی میصرفید
الآنم مبصرفه با توجه به ملات خخخ