~Niu diary☕

🍀It's all about niuvibe🍀

۷ مطلب با موضوع «روزمره🍭» ثبت شده است

بزرگترین شوک زندگیم

روز دوشنبه بود که رفتم دانشگاه برای شرکت توی کارگاه مقاله نویسی چون به دردم میخورد و آخر های جلسه که شد کانال دانشگاهمون رو که چک کردم دیدم زده ساعت دوازده و نیم تا یکو نیم جلسه فرهنگ در علوم اعصاب با دکتر قربانی برگزار میشود،منم تا وقتی علوم اعصاب و اسم خانوم دکتر رو دیدم گفتم حتما باید برم چون هم استاد قربانی رو بعد از اخرین جلسه ژورنال کلابمون ملاقات میکنم و هم میرم ببینم چیمیگن(استاد قربانی اولین کسی بودن ک بهم یاد دادن چجوری مغز موش دربیارم🤩).خلاصه ما یه ده دقیقه زودتر رسیدیم دم در سالن جلسه و بعد از چند دقیقه از دور شنیدم که صدا میاد:سلام اقای دکتر خیلی خوش اومدید ما خیلی مفتخریم که شمارو اینجا ملاقات میکنیم و ...

بعد که توجهم جلب شد دیدم دکتر قربانی با کلی از اساتید برجسته دانشگاهمون و یک آقای خیلی پیری دارن میان سمت سالن ، خانوم دکتر منو دیدو فهمیدن کیم که منم پشت سرشون رفتم توی سالن .

بعد از این که نشستیم ازم پرسید نیوشا بودی درسته؟ گفتم بله و برگشتن و به اون آقایی که پیر بودن گفتن این دانشجوی ما خیلی به علوم اعصاب علاقه داره و ما هروقت مغز موش در می اوردیم همیشه میومد و بهمون کمک میکرد و دانشجوی فعالی هست ،اقاعه هم بهم گفت افرین و برای شوخی گفت مغز سوسکم بلدی دربیاری؟دیگ منم یکم خندیدم و منتظر شدیم تا جلسه شروع بشه و اول معرفی خانوم دکتر گفتن :و یک تشکری هم بکنیم از استادم که امروز مهمان ما هستن پدر علوم اعصاب ایران دکتر زرین دست!!!!!

حاجییییییییییییی منووو میگیییییییی

خودم ریختم پرامممممم مونده بود واقعااااا 

به قول علیض شوک شدم و واقعا کپ کردم در همون حال چون اسمشون رو قبلا شنیده بودم ولی نمیدونستم اینقدر آدم خفنی هستن و تا آخر جلسه همینجوری فقط گوش میدادم هرچند که کم صحبت کردن ولی واقعا فرق لولشون رو میشد با بقیه توی اون اتاق به راحتی فهمید اینقدر که آدم پر و پخته ای بودن، و همونجوری که میدونید خوب معمولا توی اینجور جلسات چایی و کیک پخش میکنن و همه تا پذیرایی شدن شروع کردن به خوردن و من همینجوری خجالت میکشیدم و تا آخرش هیچی از گلوم پایین نرفت حتی بعضی از اساتید دوتا دوتا چایی و کیک میخوردن:)))

در آخر هم عکس یادگاری گرفتیم و من قطعا اون عکس رو توی رزومه کاریم قرار میدم اون خودش یه مدرک حساب میشه😂😍

بعدش تا خونه هم مثل دیوونه ها لبخند روی لبم بودو برام اتفاق خیلی عجیبی بود چون وقتی دوباره بنر جلسه رو دیدم نوشته بود برای اساتید که اگه میدیدمش قیدشو میزدم و اگر یک درصد اون روز توی خونه بودم عمرا پا نمی شدم برای یک ساعت برم جلسه و واقعا نمیدونم از چی سرنوشت بگم؛ از خوب بودنش،از غافلگیرشدنش، از اینکه میخواست توی این روزای پر از فشار و استرس یه حالی بهم بده یا چی...

فقط میتونم بگم دیگه فکر نکنم همچین فرصتی گیرم بیاد و واقعا توی این یک مورد خوش شانس بودم:))

۲۰ مهر ۰۴ ، ۱۱:۲۰ ۰ نظر
Niush 🪷

اولین تجربه شهربازی^^🫶🏻

خوب خوب

سلام

غروب سه شنبه بود که حدود بیست نفر راه افتادیم به سمت خونه مادری مون نزدیک اراک، وسط راه برای شام قم نگهداشتیم که باور کنید مهد فست فوده و بهترین پیتزایی دنیا شهرما عه، اصلا از میزان پر بودن و خوشمزگیش نمیتونم چیزی بگم و طی این دوازده سالی که ما همیشه میخوریم وقتی گذرمون به اونجا میفته، یک درصد هم از کیفیتش کم نشده ولی خوب یکم گرون تر شده که اگه همین مقدار رو توی تهران بخوایی بخری حدود نهصد تا یکو دویست قطعا ازت پول میگیرن:) خلاصه ساعت سه و نیم صبح بود که رسیدیم منزل و چهارو نیم به خواب فرو رفتیم، شاید باورتون نشه ولی ساعت نه صبحش همه بیدار بودیم و اونم بخاطر باباها بود که همیشه زودبیدار میشن وگرنه ما همچنان توانایی خوابیدن رو داشتیم:)

برای ناهار روز چهارشنبه بود که دامادمون تصمیم گرفت برامون کباب ماهیتابه ای دودی (که البته توی سینی بزرگ بود ) و روی آتیش نرم میشد درست کنه و واقعا یکی از بهترین گوشت هایی بود که خوردم و به دو بشقاب بسنده کردم اما همچنان جا داشتم^^

شبش بود که رفتیم شهربازی اراک و شاید باورتون نشه ولی اولین بار توی این بیست و یک سال زندگیم بود که شهربازی میرفتم و وااااقععاااا خوش گذشت بهم ولی بماند که بزرگترا جیگرمونو درآوردن اینقدر غر زدن ولی خوب خیلی خوب بود، اول سفینه سوار شدیم تا عقده های کودکی خواهرام از بین بره چون توی سن اونا راهشون نمیدادن و وسایل ها مثبت دوازده سال بود ولی الان به آرزوشون رسیدن، بعدش هم رفتیم کشتی هدهد که واقعا خیلی هیجان نداشت ولی خوب اونم برای تشدید خاطرات بود و برای آخرین وسیله هم چلنجر سوارشدیم... که البته من چقدر سرش فوش خوردم چون واقعا بقیه ترسیده بودن ولی به من خیلی خوشگذشت و بیشتر از هیجان خنده دار بود چون موقعیت بقیه رو میدیدم و جیغ هایی که میزدن، فکر کن روی هوا کج باشی بعد عین موقعی که میخوایی لباس پهن کنی هی بتکوننت و اینور اونورت‌ کنن و واقعا خیلی حال داد این آخری و از اون روز به بعد بود که همه صداشون رو از دست داد😂😂(هنوزم دارم نفرین میشم) ولی رنجر توی گلوم گیر کرد که اجازه ندادن برم ولی من خیلی دلم پیشش گیره ،خوب هیجان دوست دارم چیکار‌کنم🥹

روز پنجشنبه هم قرار بود بریم اسکون ولی خوب نشد و برای ناهار هم آبگوشت داشتیم که من فقط تیلیت میخورم نه بیشتر:) شب هم اتفاقات ناگواری افتاد ولی به خیر خوشی گذشت تا اینکه به قسمت جذاب جیگر و دل قلوه میرسیم اگر فکر میکنید که آبگوشت و پنج کیلو جیگرو دل قلوه توی یک روز نمیشه خورد باید بگم سخت در اشتباهید چون برای یک لر چیز عجیبی نیست وقتی زندگیش به گوشت بسته:))و اولین بار بود که از قلوه خوشم اومد و واقعا مزه گوشت میداد اما همچنان هم نسبت به جیگر گارد دارم و کم خوردم:)) در آخر هم با یک چایی نبات آتیشی تمامی خستگی هایمان را در کردیم (اینقدر که من این چندروز چایی دودی خوردیم تا یک هفته چایی بدنم تامینه).

جمعه صبح هم بعد از صبحانه راه افتادیم به سمت بهشت زهرا سر راه و برای داییم که شهید عملیات مرصاد بودن فاتحه خوندیم و سر زدیم ودر آخر سر ماشین و کج کردیم و یک راست به تهران بازگشتیم، اینقدر خسته بودیم از ساعت چهار تا یازده شب خوابیدیم و حتی بعد یه خوراکی آخر شبی ریز بازهم خوابیدیم تا به امروز صبح.

امروزم دیگه اولین روز دانشگاه ها بود ولی خوب دیگه درس عبرت شده که هفته اول کسی نمیره بنابر این ما از هفته دیگه به خط میشیم^^

 

پ.ن:راستی امروز مدرک دوره کارآموزیم اومد و واقعا دلم تنگ اون روزها شدم، چقدر زودگذشت:)

۲۳ شهریور ۰۴ ، ۱۸:۵۵ ۲ نظر
Niush 🪷

پنجشنبه و جمعه^^

خوب از پنجشنبه شروع میکنیم:

روز چهارشنبه بود که دیدم کانال دانشگاهمون یه تبلیغ گذاشته از موسسه مسعودفرزام که یک دوره رایگان الایزا برای پنجشنبه برگزار میکنن و منم که سرم درد میکنه برای یادگرفتن و کارهای آزمایشگاهی و تحقیقات:) برای همین پوسترش رو برای استادم فرستادم تا ازشون بپرسم به نظرشون خوبه که شرکت بکنم یانه و خوب جواب معلوم بود، البته! و منم یاد دوستام افتادم که یکیشون میکروب باهم توی یه دانشگاه میخونیم و یکی هم سلولی مولکولی تهران جنوب، خانوم میکروب رو بزوررر راضی کردم که دست از کراتین کردن موهاش بکشه و باهام بیاد و واقعا برای راضی کردنش خیلی حرص باید بخوری:) اما خانوم سلول مربی تکواندو هستن و تایمشون نخورد:(بنابراین دونفری تصمیم گرفتیم که تایم دوم رو بریم و توی میرداماد بود و تقریبا نزدیک. خلاصه پنجشنبه ساعت یازده و رب بود که ماشین و برداشتم و رفتم دنبالش تا بریم سر کلاس که مشکل ما از پیداکردن مقصد به پیداکردن جای ماشین تغییر پیدا کرد اما یه پارکینگی پیدا کردیم و با هزار بدبختی خودمونو سر تایم رسوندیم و بماند که چقدر کرایه ساعتیش بالابود:///خلاصه رسیدیم و برای بخش اول بهمون تئوری روش کار و کیت رو توضیح دادن و یه استراحت کوتاه پذیرایی با چای و بیسکوییت و بعدش رفتیم سراغ بخش عملی که بهترین کاری که میشه برای یه دانشجو کرد اینکه اینقدر وسیله آزمایشگاهی وجود داشته باشه که هرکسی بتونه انفرادی انجامش بده و خوب از این نظر من دوبرابر خیلی بیشتر خوشحال شدم که همچین کارگاهی رفتم^^ دیگه بخش عملیمون تموم شد و آخرش که برای بررسی تست رفتیم استادمون گفت که اندازه هات خیلی خوب و خیلی نزدیک به استاندارده و خانوم محترمی که از ادرارشون نمونه گرفتی باردار نیستند:)) دیکه کارگاه تموم شد و مدارک ماهم یک ماه دیگه آماده میشه ولی توی راه برگشت اگر فکر میکردم که قراره برم خونه کور خوندم و سر ماشین و کج کردم بعد از رسوندن دوستم به تره بار تا خریدهای خونه رو انجام بدم و میتونم بگم اگه دلتون برای شمال تنگ شده میتونید یک تجربه نزدیک به مرگ از شدت گرمی و شرجی بودن رو توی تره بارهای محلتون داشته باشید:))))

 

روز جمعه:

از اونجایی که هفته پیش نتونستم برم سرکلاس چون رفته بودیم تفریح خارج از تهران، چوبش رو کاملا خوردم چون همون هفته رفتیم سر مبحث جدید حرکت که از خود کتاب بانیچ هم نبود از گایتون شروع کردیم به یادگیری پایه این مسئله. دیگه خلاصه به یک بدبختی که شد یکم از اول وویس کلاس رو گوش دادم و نصفه جزو دوستم رو شیش صبحی خوندم که خداروشکر استادم اول کلاس دوباره هفته پیش رو مرور کرد چون مبحث های پایه و مهمی هستند و من باید دوبرابر برای این هفته تلاش کنم هم یادگیری هفته پیش هم این جلسه گذشته و جزوه بنویسم و شکل بکشم:) سر تایم استراحت هم برای جلوگیری از بیکاری نشستم و یکم جزوه رو کامل کردم و نقاشی کشیدم و همینطور به ایده های بچها برای کلاس طراحیشون گوش کردم و متوجه شدم برای پاییز نمایشگاه داریم و همه توی مرحله تایید ایده و کانسپتشون توسط استاد گیر کردن چون بهترین ها انتخاب میشن😌 دیگه ساعت پنج شد و کلاس بعدیمون شروع شد و زودتر تموم کردیم چون تولد سوپرایزی یکی از بچه ها بود و کلی خوش گذشت اما من یک مشکلی برام پیش اومدو مجبور شدم زودتر بیام و به خوراکی ها و کیک نرسیدم:))من طلسم شده تولدهای جمعه هام:))

بعد از کلاس صبحمون بود که رفتم برای استادم از کارآموزی که شرکت کردم تعریف کردم و گفتم که خیلی بیشتر از قبل مصمم و علاقه مند شدم که توی این مسیر درس بخونم ولی اینقدر حجم مطالب زیاد و من همه چیز باید بخونم که گیج شدم و نیاز داشتم یکی گره های ذهنیم رو باز بکنه و برای بار هزارم از وجود استاد توی زندگیم خداروشکر کردم، بهم گفتش که خیلی جو گیر نشو و هیجاناتت رو کنترل کن از کتاب ها و منابع پایه شروع بکن و اونهارو خیلی دقیق‌تر بخون چون توی کتاب ها و مقالات دیگه هشتاد درصد تکراری و چند درصد جدیدن پس خیلی دیگه بعد از یک مدت نمیخواد تایم زیادی بزاری ولی از همین الان کم کم شروع کن تا برسی:)) امیدوارم دانشگاه ها زودتر شروع بشه تا بتونم یه روتین آدمیزادی بریزم و از خونه و مخصوصا اتاقم دور باشم:))

خیلی دارم از درس و دانشگاه حرف میزنم نه؟!!!این بده...

 

 

۰۹ شهریور ۰۴ ، ۲۱:۲۷ ۲ نظر
Niush 🪷

جشن

سه شنبه شب بود که از طرف خالم رفتیم دانشگاه علوم پزشکی ایران تا توی مراسم جشن پنجاه سالگی دانشگاه، روز کارمند و روز داروساز شرکت بکنیم، مجری مراسم اقای طالبی(مجری سلام صبح بخیر) بود و بخش های متنوعی داشت آقای کاکاوند رو آوردن تا از وجه اشتراک پزشکی و شعر و ادبیات فارسی برامون صحبت بکنن،گروه موسیقی سنتی آوردن ، آقای توکلی رئیس دانشگاه برامون صحبت کردن ، از کارمند ها و دستیارهای نمونه تقدیر کردند و کیک بریدند(که کاملا مشخص بود به ماها هیچی نمیدن) و در آخر هم طلیسچی اومد که سالن همایش کلا رو هوااا بود و مثل کنسرت هاش بودو خوب من فقط همون آهنگ پاقدمش رو میشناختم و با همونم حال کردم ولی بقیه داشتن باهاش از اول تا آخر همراهی میکردن :))در کل شب خوبی بود .

اولین چیزی که میتونم به جرئت بگم اینکه واقعا لول محیط و ساختمان ها و آدم ها و جشن ها توی دانشگاه های دولتی زمین تا آسمون فرق داره و واقعا ارزشش رو داره که آدم برای همچین جاهایی تلاش بکنه تا بتونه درس بخون و به نظرم باید خیلی پوست کلفت باشی تا از پس همچین موقعیتی بربیاد و این میشه قشنگترین بخش ماجرا زندگی اون طرف:))

امیدوارم منم بتونم برای ارشدم تو دانشگاه های دولتی تهران قبول بشم اما گاو نر میخواهد و مرد کهن...

۰۷ شهریور ۰۴ ، ۱۰:۳۵ ۴ نظر
Niush 🪷

درباره روز های اخیر⁦>⁠.⁠<⁩

بعد از چند روز سلام^^

دقیقا عصر پنجشنبه( بعد از انتخاب واحد و امتحان فیزیولوژی گیاهی)بود که ما راهی یه تعطیلی کوچیک به ویلا خالمینا خارج از تهران شدیم تا بعد از دوماه بتونیم از تعطیلات تابستانه و بی امتحانی لذت ببریم:)

وقتی شب پنجشنبه رسیدیم سالاد ماکارونی خوردیم که مامانم درست کرد و خوب دست پخت مادر من زبان زد فامیله و همیشه بیشترین چیزی که خدارو بابتش شکر میکنم ژن لاغریه که اگه نداشتم باید بالای صد کیلو میبودم تا الان از بس غذا میخورم و غذاهای مامانمو دوست دارم:) و خوب سالاد ماکارونی هم یه غذایی هست که ما برای تولدامون بیشتر درست میکنیم یعنی غذای مورد علاقه متولد توی روز تولدش که مال من همیشه سالاد ماکارونیه، در طول سال هم شاید بخوریم ولی خوب اون مراسم رو خاص تر میکنه و ارزشش رو بیشتر:)

روز جمعه قرار بود بریم فیلبند(فیل بند) که کنسل شد و خانواده ترجییییییح دادند که خواب و استراحت مناسب ترین گزینه توی تعطیلاته نه گشت و گذار و بقیه روزهم به بازی و خواب و غذا و چایی و غیبت گذشت و شب هم بازی مونوپولی که داشت خاک میخورد رو پیدا کردیم و مشغول شدیم که در آخر این سه روز از شیش دستی که بازی شد بنده سه دستش رو با اختلاف بردم^^روز شنبه بود که میخواستیم برای روز پزشک برای پدرم دل و جیگر بگیریم ولی خوب اونم کنسل شد چون هیچ کشتاری توی اون چند روز انجام نشده بود و با میرزا قاسمی و فالوده خونگی شبمون رو سر کردیم تا دیروز که دیگه برای ناهار ابگوشت رو زدیم بر بدن و برای عصر راهی تهران شدیم و وقتش بود که با گربه ها و تاب سواری و هوای سرد شب و چایی دودی خداحافظی کنیم که واقعا به نظرم بهترین چند روز اخیر بود و کلی بهم خوش گذشت.⁦(⁠◍⁠•⁠ᴗ⁠•⁠◍⁠)⁠❤⁩

البته که بهترین بخش این چند روز دور بودن از گوشی و اینترنت و وقت بیشتر گذروندن با خانواده و لذت بردن از طبیعت بود که توی شهرای شلوغ و پر جمعیتی مثل تهران آدم ها از همچین فرصتی واقعا محرومن و نیازه که چند وقت یک بار دور از این آلودگی باشن تا مغزشون اکسیژن خالص دریافت بکنه ^^

صبح امروز هم خواهرم و بچهاش اومدن خونمون و من هنوز نتونستم

نه اتاقمو جمع بکنم

نه به کاری برسم

نه جمع بندی مرداد ماه رو داشته باشم و برای شهریور برنامه بریزم

نه لباسامو بشورم

نه خونرو جارو بزنم

نه حموم برم

نه جزوه بنویسم

نه وب هاتون رو بخونم

که امیدوارم تا شب بتونم به همه این کار ها برسم^^

الانم برق هامون رفته که فکر کنم این برنامه ها رو باید هفت به بعد اجرا کنم:))

۰۴ شهریور ۰۴ ، ۱۷:۳۴ ۱ نظر
Niush 🪷

انتخاب واحد یا جنگ جهانی،مسئله این است!!

توضیحات بیشتر:

فردا ساعت دوازدهو نیم انتخاب واحد دارم و خداروووو شکررر این ترم هیچیی برای ورودی ما ارائه ندادن یعنی به زور بتونم شونزده واحد بردارم،حتی دیگه به بیست و چهار واحد برداشتنم نمیتونم فکر بکنم چون سه تا از درسامم نمره ندادن هنوز که یکیشم فردا بعد انتخاب واحد تازه باید بدم!!خیلی جالبه نه؟؟و اگه ژنتیک بهم نرسه و نتونم بردارم میتونم بعدش اعلام بکنم که یک نه ترمه بدبختم چون بقیه دوسال کارشناسیم پیش نیازشون ژنتیکه و من میمونم و کلاس های ترم نه:)

یعد از اینکه وارد دانشگاه شدم واقعا برام جالبه که آیا واقعا مسئولین آموزش زندگی روبه راه و روبه رشدی دارن؟ نون حلال میبرن خونشون؟آیا آخر زندگی بهشون مدال بیشترین نفرین شده رو میدن؟که بازم نمیتونم جوابی پیدا بکنم ولی امیدوارم که خارج از این فکرای منفی من باشه. الانم شامم تموم شده و میخوام به حول قوه الهی برم سراغ در آوردن کد و نوشتنشون فقط امیدوارم بتونم همینارم بردارم و بهم برسه مخصوصا معارف:))))

از چارت این ترممون خیلی خوشم میاد چون درسای کاربردی و بنیادی و مورد علاقمن مخصوصا ژنتیک و سلول های بنیادی واقعا ناناسن(البته اگه استاداش رو فاکتور بگیریم)، دیگه به مرحله ای رسیدم که فقط میخوام ارائه بشن درس ها انتخاب بین چندتا استادش پیش کش:)))

۳۰ مرداد ۰۴ ، ۲۱:۵۰ ۴ نظر
Niush 🪷

TDCS

دیشب ساعت دو نیم خوابیدم و شیش امروز صبح پاشدم برای اینکه فصل سوم بانیچ و بخونم چون هفته پیش تمومش کردیم و فکر میکردم که استاد از ما حتما میپرسه و میره برای شروع فصل بعدی، کلاسمون ساعت ده شروع شد و همه مشغول خوندن بودیم اما در کمال ناباوری و با رای گیری رفتیم کلینیک تا روش تحریکی TDCS رو روی همدیگه اجرا بکنیم و چی از این بهتر که یک فصل تئوری رو بتونی عملی هم انجام بدی^^

بعد از صحبت های یکی از دانشجوهای استاد رسید به نوبت ما که بریم و روی همدیگه این دستگاه رو امتحان بکنیم، من واقعا کار های عملی رو خیلی دوست دارم و خیلی کم پیش میاد که بترسم از چیزی مگر اینکه واقعا حس بکنم خطرناکه و نیازه یک آدم متخصص حتما بالای سرم باشه که داستان امروز یه چیزی تو همین مایه ها بود:)

خلاصه من روی سر نری دستگاه رو گذاشتم و کارهای اولیه، به قول آقای دانشجو همبرگر درست کنی رو انجام دادیم و به خیرو خوشی تموم شد و حالا نوبت من بود که بقیه روم امتحان کنن.......

اول قرار بود یکی دیگه برای من دستگاه رو بزاره که یهو عوض شد و من به شدت استرسی شدم و خودم تمام کارهای همکلاسیمو زیر نظر داشتم اما واقعا بهتر از اون چیزی که فکر میکردم بود^^ و خوب استرس هم باعث بالارفتن مقاومت توی این تسک میسه ولی دیگه داشت کم کم نزدیک به اتفاق افتادن جریان مغناطیسی دور سرم میشد که دیدم سوزششم زد بالا که خوب چیز عادیه اما...

اما یکی نبود بگه دختر خوب یه بار بست نبود رفتی اون زیر باید برای بار دومم بری زیر دستگاه؟؟!!که سر درد بگیرییی؟!؟؟!؟تو که ظرفیت نداری چرا همچین کاری میکنی؟!!؟

و این شد که من تا ساعت هفتو چهل دقیقه شب دیگه نتونستم تمرکز بکنم نه روی گایتون و نه روی کلاس بعدیمون و برای جمع بندی روز هم فیلم mother از جنیفر لارنس عزیز رو دیدیم که دیگه تیر آخر بود تا من هفته ام رو با سردرد تمام و با سردرد آغاز بکنم:))

 

پ.ن:امیدوارم فردا بتونم به راحتی برسم کارآموزی:(

پ.ن۲: تازه فهمیدم امتحان ترم کارگاه آمارم هفت شب یکشنبست و من هنوز پروژه اش روهم تحویل ندادم، و بدتر از اون من اون موقع تازه کارآموزیم تموم میشه و توی راه خونه ام:))

۲۵ مرداد ۰۴ ، ۲۰:۱۷ ۱ نظر
Niush 🪷